سوهاضمه مغزم

ساخت وبلاگ
یک ماه و نیم از مثبت شدن تست کرونای ما میگذرد. همه ما به حالت عادی برگشتیم و حال من زودتر از همه خوب شد و حنایی هم بین ما تنها کسی بود که ظاهرا خیلی درگیر نشد بدنش و یک روز بیشتر تب نکرد و بعد هم هفته بعدش رفت سر کار و مشکلی نداشت. بابا از همه بدتر مریض شد با اینکه دو تا بوستر هم زده بود و هنوز هم که هنوزه خسته هست. البته بنده خدا قند بالا دارد و خوب نزدیک هفتاد سال سن. خیلی شانس اوردیم که همان سال اول کسی از ما کرونا نگرفت چون دور از جون بابا  ممکن بود برود بیمارستان و بستری شود....اتفاق باورنکردنی و خوشایند این سه روز این هست که هوا مدل اول پاییز شده البته موقتا و این که صبح ها بایست بخاری بزنم چون خانه خیلی سرد هست و بیرون هم هوا هفت هشت درجه سانتیگراد میشود وسط روز .بعد با این که الان چله تابستان هست و هفته قبل ۴۰ درچه شده بود باران ریزی می اید و می رود و اسمان هم همه اش خاکستری و ابری هست. بایست در کالیفورنیا زندگی کرده باشی که بدانی این یعنی چه؟ برای چه مهسا این قدر خوشحال هست؟ جوابش این می باشد که الان سال پیش اینجا همین موقع از دود و اتش سوزی نمی توانستی نفس بکشی و هوا جهنم بود . شاید هفته دیگر دوباره جهنم شود شاید یکجایی خدای نکرده همین حوالی اتش بگیرد ولی هر چه دیرتر بهتر..... البته این ها همه به این دلیل اتفاق افتاد که من مهمانی دادم. کلا هر زمانی من مهمانی بدهم هوا بیست درجه سقوط میکند و زمستان میشود و مهمان ها هم همه اسیر میشوند و اگر مثل دیروز قرار بوده مایو بیاورند تا در استخر خانه مان شنا کنند در عوض با بافتنی و ژاکت می ایند خانه مان. اوضاع طوری بود که دیروز عصر شومینه روشن کردیم و همه دور شومینه نشستیم و چای و قهوه بعد نهار را زدیم بر بدن. مهما سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 89 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 15:57

فردا یک امتحان مهم دارم. خیلی خوب برایش درس نخواندم. با اینکه حنایی و مامان بابا کمک زیادی در نگهداری از پسرک به من کردند. بهانه بی جا و با جا و دلیل هم دارم برای این خوب درس نخواندن: سه سالی بود لای کتاب درسی را باز نکرده بودم. پسرم و زندگی زناشویی و نقش مادری هم می توانند مسبب این ها باشند. در کنارش هم دچار ناراحتی های ناشی از خواندن و شنیدن روان درمانی اگزیستانسیال اروین یالوم بودم و هستم. نمی دانم این کتاب را خواندید یا خیر اما اشنایی من با این کتاب از طریق پادکست رواق و فرزین رنجبر بود و بعد کتاب را به قیمت گزافی از کتاب فروشی شرکت کتاب لوس انجلس تهیه کردم. الان قسمت چهاردهم پادکست و فصل ۵ کتاب هستم. با این توضیح که به هر قسمت پادکست دو بار گوش می دهم . خب تمام این کتاب برایم تا این جا در دو کلمه خلاصه شده است: رویارویی با مرگ . همه اش هم دو مدل فکر ا ذهنم را درگیر کرده اند: سری که درد نمی کنه را که نمی بندد و دومین این هست سرت را مثل کبک فرو نکن تو برفتا الان موازنه قدرت بین این دو بگو مگوی ذهنی ام یکی بوده است و من هم به خواندن و شنیدن این کتاب ادامه داده ام. چیزهای خوبی هم یاد گرفته ام اما حالم هم بد شده است. یعنی افسرده شدم. چون در زندگی روزمره ام خیلی به مرگ فکر نمی کنم یا خیلی وقت ندارم فکر کنم و فقط می دانم وقتی برای عزیزم اتفاق دچار شوک روانی بد زشتی می شوم ...... البته اگر خودم زودتر نرومکل پادکست این هست وقتی نداری مرگ در کمین هست اصیل زندگی کن. درست زندگی کن . وقتت را کوچک کوچک قسمت کن و هر قسمت را با تمام وجود زندگی کن. همه ان دم و دستگاه ناشی از دو جریان فکری وجودگراها به جای ماهیت گراها و بودن به جای شدن و همه ان مباحثی که از این دو جریان فکری نشات گرفته ان سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 85 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 15:57

دختری هم نام من کشت*ه شد و مملکتی زیر و رو شد. روزگار جدیدی اغاز شد . هم برای داخل نشینان هم برای خارج نشینان . دلهره اضظراب و بی قراری ناامیدی شد ادویه زندگی دختری هم نام من کشت*ه شد و صدها نفر به فنا رفتند تا ثابت شود که او هرگز کش*ته نشده است. اخرین بار کی نوشتم؟ یادم نیست بایست این بایگانی را دوباره نگاه کنم. اخرین بار کی این همه ناامید بودم ؟ یادم نیست بایستی بایگانی ذهنم را زیر و رو کنم. اخرین بار کی این قدر بی قرار بودم ؟ این را یادم هست! هفته های اخر بارداری وقتی هنوز نمی دانستم چه خواهد شد. الان حالم همین هست. دلم اشوب هست مثل دل همه ادم هایی که نام مملکت مان را در شناسنامه شان زده اند. حالم خراب هست خراب مثل حال هر کسی که گذرش به این دفتر خاطرات می افتد.پسرک خانه مامان بابا هست . صبح ساعت شش و ده دقیقه بیدار باش داد. هوا تاریک بود و تقریبا زیر صفر. شیر خورد و کارتون دید و با اسباب بازی هایش بازی کرد و بعد کمک کرد مامی پنکیک درست کند هر چند لب به پنکیک های مامی نزد و بعد چشمش افتاد به لیوان کاغذی و یک بار مصرفی در کابینت که مربوط به تولد دو سالگی اش بود. یک هو گفت Happy Birthday و این شد که کف زمین سفره انداختیم و برای شش نفر قاشق و چنگال و بشقاب گذاشتیم و وانمود کردیم که پنکیک و خامه زده شده روی ان هم کیک هست و پسرک هی از این لیوان به ان لیوان اب ریخت و گفت چایی و بعد هم اسنک خواست به جای صبحانه درست شده رو به رویش و اخرش هم وقتی هوا شش درجه بود رفتیم داخل پارکینگ و با وسایل و ابزار ددی بازی کردیم و هنوز ساعت ده صبح هم نشده بود و ان بیرون هم سرما و یخ زدگی بیداد میکرد و مامی خسته و غمگین بود و به روزی فکر میکرد که شاید پسرک برود کودکستان و شاید مامی بتواند کمی هم سوهاضمه مغزم...
ما را در سایت سوهاضمه مغزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : freesoul1983 بازدید : 89 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 15:57